شاید چهارصد سال و اندی طول کشید تا من موفق به کسب مقام شامخ دانشجویی شدم ...خلاصه داستان از آنجا شروع شد که من از طریق قاصدی متوجه شدم که در دانشگاه مشهد آن هم در رشته تاپ مهندسی بهداشت محیط پذیرفته شدم .بی درنگ خبر را در بوق و کرنا کرده و به گوش تمامی فامیل رساندم و همین که خبر دانشگاه فردوسی به گوش همه خلق رسید خوشبتانه یادشان رفت احوال رشته ام را جویا شوند و من هم که بدم نمی آمد تا این راز سر به مهر را کتمان کنم و با بهانه انتظار برای قبولی در دانشگاهی تیپ یک همچون فردوسی به گونه ای سالهای متمادی فسیل شدن پشت کنکور را ماست مالی کردم.
بگذریم ....خلاصه من که به تازگی از توانایی خود در رشته مهندسی بداشت محیط آگاه شده بودم همینک در جستجوی نشانه
های حکمت خداوند و با کوله باری از دلداری های خواهرم و دعای مادرم و همراهی های پدرم و خیال های خام درون سرم به این مدینه فاضله مشرف شدم.اما شاید باور نکنید درست در لحظه ای که فکرش را هم نمی کردم سقف آرزوهایم ویران شد،گویی تمام آبهای سرد خلیج همیشه فارس و دریای عمان را بر سرم ریختند چرا که بعد از ماه ها پیگیری و نامه و تلگراف و پیک برای اطلاع از تاریخ ثبت نام و سر پا ایستادن در صف های طویل ثبت نام ،آدرس دانشکده بهداشت را به عرضمان رساندند...راستش را بخواهید در لحظه اول باورم نمیشد ....من که از تمام نقشه پیچیده شهر مقدس مشهد تنها دانشگاه فردوسی را می دانستم و اولین بار به جای زیارت و دیدار باغ نادری و دیگر ابنیه های تاریخی به تماشای نرده های آبی دانشگاه فردوسی نشسته بودم ناچار باید چشمهایم را می بستم و با دید سهراب گونه ای آنها را می شستم و دانشکده بهداشت را که بدون شک اولین مهد کودک ساخته ذهن فردریک فروبل بود را جور دیگر می دیدم .بدتر از آن که چیزی نگذشت که دریافتم همانا علوم پزشکی همان دانشگاه فردوسی نیست...
همینک تنها عاملی که رشته امیدم را به این دنیای سرد و توخالی پیوند می زد عبور ازخیابانهای دانشگاه فردوسی در مسیر برگشت به خوابگاه بود ...بله خوابگاه...همان خوابگاهی که سالها حسرت اینترنت را بر دل ما گذاشت و لذت سرچ کردن های داخل اتاق به دور از صندلی های خشک و خسته کننده سایت که برای دقایقی جرات ترک جایگاهت را از ترس ربوده شدن سیستم نخواهی داشت...بارها خواستم این مسیله را به باد فراموشی بسپارم اما دریغ...
چگونه می توان سحر گاهانی را که در سرویس های دانشگاه بدون صندلی خوابهایمان حرام شد را از یاد برد؟ و دریغ از این که با وجود پیمودن فرسنگ ها راه حتی یک بار قبل از استاد و به موقع در کلاس حاضر باشم .چگونه می توان غم عظیم نداشتن عابر بانک در دانشکده را به راحتی هضم کرد درست در لحظه ای که باید اقساط وام چهار صد میلیون ریالی قرض الحسنه دانشگاه را که نمی دانم کی به دستم رسید و در کدام نقطه این کلان شهر صرف شد با دستانی لرزان و قلبی که تند تر از همیشه می زد و چشمانی اشک بار به دست دوستم بسپارم ومجددا به حساب دانشگاه واریز کنم چرا که خودم با دست خودم نمیتوانم جاهد قربانی شدن اسکناس هایی باشم که با زحمت فراوان از پدرم گرفته بودم و زمانی که به سرگذشت اون اسکناس های بیچاره و همینطور به داستان ان وام هایی که پورسه اداری اش بیش از یک قرن طول کشید می اندیشم گمان میکنم سرابی بیش نبود و همچنان معتقدم که کشف راز خرج کردن ان اسکناس ها همانا برای من از راز تابلوی داوینچی دشوار تر خواهد بود افسوس که ان روزهای خوش دیگر گذشت و حال که از دور به حقیقت دوران دانشگاه و دانشجویی مینگرم در میابم که راز بقای هر دانشجو همانا سلف دانشگاه است وتنها نشان افتخار هر دختر دانشجوی فارغ التحصیل این رشته بدون شک طرح دوساله ای است که میگذراند ولی افسوس که در عنفوان جوانی بازنشست میشوند ودیگر باید در انتظار استخدامی باشند که در واقع زهی خیال باطل.........
نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
زیر خط فهم...
راز بقا....
مغولان خوابگاهی
12 سؤال فلفلی
خاطره
سوژه ...
مورد داشتیم ... (آدمک مورد دار!)
زیر خط فهم
این بعضی ها ... آن بعضی ها ...
سوزنامه
شعر طنز در مورد مذاکره !
زندگی دانشجویی !!!
پرسش از دوستان !!
پیش طراحی نشریه آدمک
لینک های آدمکی
این مطلب مربوط به خانوم فیضی است
سخن مدیر مسئول برای اول نشریه (پیشنهادی)
مطالب خانم زنگی